دیشب خدا به خوابم آمد...
حالم را پرسید گفتم: هی بد نیستم.
گفت: چه چیزی را خیلی دوست داری؟
گفتم : بهتر است بپرسی چه کسی را خیلی دوست داری.
تصویر تو عزیزم جلوی چشمانم آمد گفتم:
خودت خوب میدانی از تو میخواهم که او را به من برسانی.
لبخنده ملیحی زد و گفت:تلاشم را میکنم تو هم تلاشت را بکن.
می خواست برود که پرسیدم:تو چه چیز را خیلی دوست داری؟
گفت:دوست دارم که گاه به فکرم باشید پرسیدم چرا؟
گفت:چون من همیشه به یاد شما هستم.
و او رفت.
من گاه زمزمه میکنم خدایا خدایا!!!!!
و در فردای جاده روشن دلم می روم به سوی امتداد جاده زندگی
این جاده همیشه ادامه دارد
باید رفت اما تا کجا؟
دیروز ... ما زندگی را ...به بازی گرفتیم
امروز؛اوما را...
فردا؟